سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شخص راستگو با راستگویی خود، سه چیز را بهدست می آورد : اعتماد، دوستی و شکوه [در دل ها] . [امام علی علیه السلام]
 
چهارشنبه 86 دی 19 , ساعت 4:4 عصر

دیباچه عشق و عاشقی باز شود                   دلها همه آماده پرواز شود

با بوی محرم الحرام تو حسین                         ایام عزا و غصه آغاز شود

محرم خونین تجلی گاه شایسته حسین وارث آدم در بارگاه محبوب است. حضوری برخاسته از شور و شعور که از ورای چهارده قرن هنوز گوش جان و جهان را نوایی خوش می‌بخشد.

تا جهان باقی است طنین ندای «هل من ناصر ینصرنی» حسین همگان را از خواب غفلت قرون بیدار خواهد کرد و انسانها را به صحنه حق و باطل خواهد ‌کشاند تا شاهد عصر خود باشند، گواه نسل خود گردند و پرچمدار حق و باطل در جامعه خویش شوند.

این همه از آن روست که وقتی در صحنه نیستی، وقتی از صحنه حق و باطل زمان خویش غایبی، هرکجا که خواهی باش. وقتی در صحنه حق و باطل نیستی، وقتی که شاهد عصر خودت و شهید حق و باطل جامعه‌ات نیستی، هرکجا که می‌خواهی باشد، چه به نماز ایستاده باشی، چه به شراب نشسته باشی، هر دو یکی است.

مگر نه اینکه او وارث آدم تا خاتم است، تداوم حرکت پیامبر است و  فراتر از همه منادی عشق و آزادی و رشادت است و اگر این گونه نبود سعی صفا و مروه را به مصاف دجله و فرات مبدل نمی‌کرد و رمی جمرات را با هدف از نیام برآوردن شمشیر علیه زو و زور و تزویر رها نمی‌ساخت.

در ماه خونین محرم بیاد رشادتها و آزامردیهای این رادمرد عرصه آزادی و جهاد باره‌ای از متن «حسین وارث آدم» نوشته دکتر علی شریعتی را باز می‌خوانیم.

این کیست که چنین خشمگین و مصمم، گرداب فشرده طواف مسلمانان را می شکافد و بیرون می آید و شهر «حرمت و امنیت و قداست» را پشت سر می‌گذارد؟ در این هنگام که مسلمانان، همه، رو به کعبه دارند، او آهنگ کجا کرده است؟ چرا لحظه ای به قفا باز نمی گردد تا ببیند این دایره گردنده ای را که در آن، خلق را به آهنگ نمرود، بر گرد خانه ابراهیم می چرخانند ...

می‌ترسم در سیمای بزرگ و نیرومند او بنگرم. او که قربانی این همه زشتی و جهل است. به پاهایش می نگرم که همچنان استوار و صبور در خون ایستاده و این تن صدها ضربه را، همچنان به پا داشته است.

ترسان و مرتعش از هیجان، نگاهم را بر روی چکمه ها و دامن ردایش بالا می برم. اینک دو دست فرو افتاده، دستی بر شمشیری که به نشانه شکست انسان فرو می افتد اما پنجه های خشمگینش با تعصبی بی حاصل می کوشد تا هنوز هم نگاهش دارد. جای انگشتان خونین بر قبضه شمشیری که دیگر افتاد و دست دیگری همچنان بلاتکلیف. نگاهم را بالاتر می کشانم. از روزنه های زره، خون بیرون می زند و بخار غلیظی که خورشید صحرا آن را می مکد تا هروز صبح و شام در فلق و شفق به انسان و انسان همیشه، نشان دهد و جهان را خبر کند. نگاهم را بالاتر می کشانم. گردنی که همچون قله حرا از کوهی روئیده و ضربات بی‌امان همه تاریخ بر آن فرود آمده است، وارث تاریخ، به سختی هولناکی کوفته و مجروح است. اما خم نشده است! نگاهم را از رشته های خونی که بر آن جاری است باز هم  بالاتر می کشانم، ناگهان چتری از دود و بخار همچون توده انبوه خاکستری که از یک انفجار در فضا می‌ماند و دگر هیچ! پنجه قلبم را وحشیانه در مشت می فشرد. دندان هایی به غیظ در جگرم فرو می رود، دود داغ و سوزنده ای از اعماق درونم بر سرم بالا می آید و چشمانم را می سوزاند. شرم و شکنجه سخت آزارم می دهد که هستم! که زندگی می کنم! آه این همه بیچاره بودن و بار بودن، این همه سنگین! اشک امانم نمی دهد. نمی توانم ببینم. پیش چشمم را پرده ای از اشک پوشیده است. در برابرم همه چیز در ابهامی از خون و خاکستر می لرزد. اما همچنان با انتظاری ملتهب از عشق و شرم خیره می نگرم. شبحی در قلب این ابر و دود باز می یابم. طرح گنگ و نامشخص یک چهره خاموش. چهره رب النوعی اساطیری که اکنون حقیقت یافته است هیجان و اشتیاق چشمانم را خشک می کند. غبار ابهام تیره ای که در موج اشک من می لرزید کنارتر می رود و روشن تر می شود و خطوط چهره خواناتر. هم اکنون سیمای خدایی او را خواهم دید ؟ چقدر تحمل ناپذیر است! چقدر تحمل ناپذیر است دیدن آن همه درد! این همه فاجعه در یک سیما! سیمایی که تمامی رنج انسان را در سرگذشت زندگی مظلومش حکایت می کند، سیمایی که، چه بگویم ؟ مفتی اعظم اسلام او را به نام یک خارجی عاصی بر دین الله و رافض سنت محمد محکوم کرده و به مرگش فتوا داده است. در پیرامونش جز اجساد گرمی که در خون خویش خفته اند کسی از او دفاع نمی کند.

همچون تندیس غربت، مجسمه غربت و تنهایی و رنج از موج خون در صحرا قامت کشیده و همچنان بر رهگذر تاریخ ایستاده است. نه باز می گردد که به کجا ؟ نه پیش می رود که چگونه ؟ نه می جنگد که با چه ؟ نه سخن می گوید که با که ؟ و نه می نشیند که هرگز! ایستاده است، ایستاده است و تمام جهادش اینکه نیفتد! همچون سندانی در زیر ضربه های دشمن دور، در زیر چکش تمامی خداوندان سه گانه زمین در طول تاریخ، از آدم تا خودش.

به سیمای شگفتش دوباره چشم می دوزم. در نگاه این بنده خویش می نگرد. خاموش و آشنا! با نگاهی که جز غم نیست. همچنان ساکت می مانم، نمی توانم تحمل کنم، سنگین است، تمامی بودنم را در خود می شکند و خورد می کند، می گریزم، اما، می ترسم تنها بمانم، تنها با خودم! تحمل خویش نیز سخت شرم آور و شکنجه آمیز است. به کوچه می گریزم تا در سیاهی جمعیت گم شوم  و در هیاهوی شهر صدای سرزنش خویش را " که هنوز هستی " نشنوم. خلق بسیاری انبوه، بر سر و روی و پشت وپهلوی خود می زنند و مردانی با رداهای بلند و عمامه پیغمبر بر سر و آه، باز همان چهره های تکراری تاریخ غمگین و سیه پوش همه جا پیشاپیش خلایق.

تنها و آواره به هر سو می دوم. گوشه آستین این را می گیرم، دامن ردای او را می چسبم، می پرسم با تمام نیازم، می پرسم، غرقه در اشک و درد : این مرد کیست ؟ دردش چیست ؟ این تنها وارث تاریخ انسان، وارث پرچم سرخ زمان، تنها چرا ؟ چه کرده است ؟ چه کشیده است ؟ به من بگویید نامش چیست ؟ هیچ کس پاسخم را نمی گوید!

پیش چشمم را پرده ای از اشک پوشیده است!



لیست کل یادداشت های این وبلاگ